شعر

ساخت وبلاگ

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین خاطراتی مغشوش

 


خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

ما ز اقلیمی پاک که بهشتش نامند

به چنین رهگذری آمده ایم

گذری دنیا نام که ز نامش پیداست مایه سختیهاست

ما ز اقلیم ازل ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم

چو یکی تشنه به دیدار سراب آمده ایم

ما در آن روز نخست تک و تنها بودیم

خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخنی از پدر و مادر دلبند نبود

یک زمان دانستیم پدر و مادر فرزندی هست خواهر و همسر دلبندی هست

زندگی دفتری از خاطره هاست !

خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

روزی از راه رسید : که پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سینه تنگ اشک در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانکاه نداشت سینه اش سنگین بود قوت آه نداشت

با نگاهی می گفت:پس از آن خستگی و پیری و بیماریها

دفتر عمر پدر را بستند ای پسر جان بدرود

لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه اثری هیچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حیرانش را و بست و دیگر نگشود

روزی از راه رسید که چونان روز مباد

روز ویرانگر سخت روز طوفانی تلخ

که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت

زورق کوچک بشکسته ما در دل موج خروشنده دریا افتاد

کاخ امید فرو ریخت مرا مادر از پا افتاد

در نگاهش خواندم : مادر خسته تن و خسته دلم ز من آهنگ جدایی دارد

حالت غم زده اش چشم ماتم زده اش با من گفت:

که از این بند گران عزم رهایی دارد

مادرم آنکه چو خورشید به ما گرمی داد

پیش چشمم افسرد باغ سرسبز امیدم پژمرد

اشک نه هستی من گشت در جانم و از دیده به رخساره دوید

مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم: آفتابم ز لب بام پرید

لحظه ای می آید لحظه ای صبر شکن

که یتیمی سر راهی گرید پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد

مادری نیست که درمانده یتیم جای در دامن مادر گیرد.

بارها دیده ام و می بینم اشک آلوده با نگاهی پر درد وز تهی دستی خویش

بهر تنها فرزند سالها حسرت و ناکامی اندوخته است

پشت سر می بیند دشت تا دشت

غم و غربت و سرگردانی

پیش رو می نگرد کوه تا کوه

پریشانی و بی سامانی

من به جز سکه اشک چه توانم که به پایش ریزم ؟

نه مرا دستی هست که غمی از دل او بردارم

نه دلی سخت کزو بگریزم.

ما همه همسفریم کاوان می رود و می رود آهسته به راه

مقصدش سوی خداست ما همه از سوی خدا آمده ایم

باز هم رهسپر کوی خداییم همه!

ما همه همسفریم لیک در راه سفر غم و شادی به همراهست

ساعتی در دل این وادی پیر می رسد

همسفری شاد به ماتمکده ای

یک نفر در شب کام یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست

یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد !

وز سر تخت مراد پای بر تخته تابوت گذاریم همه!

پدر خسته به راه مادر بخت سیاه

سوگواران پسر و دختر تنها مانده

عاشقانی که ز هم دور شدند

دخترانی که چو گل پژمردند!

کودکانی که به غربت زدگی خفته در گور شدند!!

همگی همسفریم

تا ببینیم کجا باز کجا؟

چشممان بار دگر سوی هم باز شود؟

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه!

زندگی با همه معنی خویش از نو آغاز شود

زندگی دفتری از خاطره هاست !

خاطراتی شیرین !

خاطراتی مغشوش!

خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

 
اشعار وحکایات زیبا...
ما را در سایت اشعار وحکایات زیبا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سلیمان رحیمی soleyman بازدید : 183 تاريخ : پنجشنبه 6 / 9 ساعت: 13:50