حکایت

ساخت وبلاگ

زن و مرد مسنی در یک خانه زندگی می کردند . 

یک پرستار از این دو مراقبت می کرد .

پسر آنها هر روز به آنها سرکشی می کرد . 

او در موقع رفتن می گفت : ( نشد ) . 

پرستار هر روز این کلمه را می شنید . 

یک روز خیلی فکر کرد و با خود گفت من که 

هر روز به آنها خوب رسیدگی می کنم .

پس این کلمه ( نشد ) چیست ؟ . 

تا این که به این نتیجه رسید که مربوط به زندگی 

این دو نفر است . یک روز زن و مرد مسن باهم فوت کردند . 

پرستار گفت : حالا این پسر  میاید . او کلمه را پیدا کرده بود .

زمانی که پسر آمد قبل از این که بگوید ( نشد ) ،

پرستار با صدای بلند گفت ( شد شد ) .

پسر با تعجب پرسید ؟ چی ( شد )  . 

پرستار گفت همان که ( نشد )
 

            یعنی مرگ این دو نفر

 

اشعار وحکایات زیبا...
ما را در سایت اشعار وحکایات زیبا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سلیمان رحیمی soleyman بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 5 / 9 ساعت: 12:22