زن و مرد مسنی در یک خانه زندگی می کردند .
یک پرستار از این دو مراقبت می کرد .
پسر آنها هر روز به آنها سرکشی می کرد .
او در موقع رفتن می گفت : ( نشد ) .
پرستار هر روز این کلمه را می شنید .
یک روز خیلی فکر کرد و با خود گفت من که
هر روز به آنها خوب رسیدگی می کنم .
پس این کلمه ( نشد ) چیست ؟ .
تا این که به این نتیجه رسید که مربوط به زندگی
این دو نفر است . یک روز زن و مرد مسن باهم فوت کردند .
پرستار گفت : حالا این پسر میاید . او کلمه را پیدا کرده بود .
زمانی که پسر آمد قبل از این که بگوید ( نشد ) ،
پرستار با صدای بلند گفت ( شد شد ) .
پسر با تعجب پرسید ؟ چی ( شد ) .
پرستار گفت همان که ( نشد )
یعنی مرگ این دو نفر
برچسب : نویسنده : سلیمان رحیمی soleyman بازدید : 48